نوشته اصلی توسط
samen1394
دوستان سلام
مدت یک سال هست تو محیط کاری با آقایی آشنا شدم .به مرور زمان به بهانه های مختلف ازم سوالایی رو پرسید و نسبت بهم شناخت نسبی پیدا کردیم .بعد از گذشت چند ماه بهم پیشنهاد ازدواج داد . با خودم گفتم فقط داره ادا در میاره و حسش واقعی نیست واسه همین گفتم از طریق خونوادش موضوع رو مطرح کنه . اون هم قبول کرد و طی دو جلسه مادر و خواهرش برا ی دیدنم اومدن شرکت . حسش بهم ثابت شد و رابطه تلفنیمون و صمیمیتمون بیشتر وبیشتر شد.تا اینکه اومدن خاستگاری . همه چی خوب بود ولی بعد از جلسه دوم خاستگاری، باباش نه آورد .بابای منم خیلی ازش خوشش نیومده بود . قبل این مراسم بهم قول داده بود هر طور شده باباها رو راضی میکنه واسه همین منم بهش اعتماد کردم و حرفشو که حالا خونواده ها در جریانن و اشکالی نداره ، قبول کردم و با هم بیرون میرفتیم و محرمیت برامون محدودیت نبود . با اینکه هر دومون تقریبا مذهبی و معتقد هستیم . ولی الان حس میکنم دیگه تلاشی برای رسیدن بهم نداره ، و سرد شده و میگه حتماقسمت نیست . ولی من نمیتونم این دو سالو با کل خاطراتش فراموش کنم . نمیتونم خودمو ببخشم بخاطر اینکه عقد نکرده مثل نامزدا با هم برخورد داشتیم .صبح با پیام هم بیدار میشدیم و شبها با پیام هم میخابیدیم . نمتونم این عادتو فراموش کنم .
شما بگین من چکار کنم ؟ تواین مدت موردای دیگرو بخاطر اون از دست دادم و الانم فکرش از سرم بیرون نمیره
کمکم کنینو بهم راهکار بدین . نمیخوام زندگیو شروع نکرده یه بازنده و شکست خورده باشم